سفارش تبلیغ
صبا ویژن
Slide 1
kalanjar

 

مدتها بود که گنجشک با خدا هیچ سخنی نمی گفت...... فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان می گفت : من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی که درد هایش را در خود نگه می دارد.

و سرانجام گنجشک روی شاخه از درختان دنیا نشست.فرشتگان چشم بر لب هایش دوختند ....... گنجشک هیچ نگفت. و خدا لب به سخن گشود و گفت :  با من بگو از انچه سنگینی سینه ی توست

گنجشک گفت : لانه ی کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام! طوفانت آن را از من گرفت.....! تنها دارایی ام همان لانه ی محقر بود که آن هم........

و سنگینی بغض راه را بر کلامش بست..... سکوتی در عرش طنین انداز شد....... همه ی فرشتگان سر به زیر انداختند.

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود و تو خواب بودی. به باد گفتم تا لانه ات را وازگون سازد.آنگاه تو از کمین مار پر گشودی

گنجشک ، خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت : و چه بسیار بلا ها که به واسطه ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی....!

 اشکی در دیدگان گنجشک نشسته بود.ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه اش ملکوت خدا را پر کرد......

 

 




حاج آقای کافی نقل می‌کردند: داشتم میرفتم قم، ماشین نبود، ماشین‌های شیراز رو سوار شدیم. یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود، اون موقع هم که روسری سرشون نمی‌کردن!
هی دقیقه‌ای یکبار موهاشو تکون می‌داد و سرشو تکون می‌داد و موهاش می‌خورد تو صورت من. هی بلند می‌شد می‌نشست، هی سر و صدا می‌کرد.
می‌خواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه. برگشت، یه مرتبه نگاه کرد به منو خانمم که کنار دست من نشسته (خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش) گفت: آقا اون بقچه چیه گذاشتی کنارت؟ بردار یکی بشینه. نگاه کردم دیدم به خانم ما میگه بقچه! گفتم: این خانم ماست.
گفت: پس چرا اینطوری پیچیدیش؟ همه خندیدند.
گفتم: خدایا کمکمون کن نذار مضحکه اینا بشیم... یهو یه چیزی به ذهنم رسید.
بلند گفتم: آقای راننده! زد رو ترمز. گفتم: این چیه بغل ماشینت؟
گفت: آقاجون، ماشینه! ماشین هم ندیدی تو، آخوند؟!
گفتم: چرا؟! دیدم. ولی این چیه روش کشیدن؟
گفت: چادره روش کشیدن دیگه!
گفتم: خب، چرا چادر روش کشیده؟
گفت: من باید تا شیراز گاز و ترمز کنم، چه می‌دونم! چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنه، انگولکش نکنه، خط نندازن روشو ...
گفتم: خب، چرا شما نمی‌کشی رو ماشینت؟
گفت: حاجی جون بشین تو رو قرآن. این ماشین عمومیه کسی چادر روش نمی‌کشه! اون خصوصیه روش چادر کشیدن!
منم زدم رو شونه شوهر این زنه گفتم: این خصوصیه، ما روش چادر کشیدیم.



 

      آهنگری پس از گذراندن جوانی پر شر و شور ، تصمیم گرفت وقت و زندگی خود را وقف خدا کند. سال ها با علاقه کار کرد ، به دیگران کمک کرد ، اما با تمام پرهیزگاری ، اوضاع زندگی اش درست به نظر نمی آمد . حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد.  

یک روز عصر ، دوستی به دیدنش آمده بود و از وضعیّت دشوارش مطلع شد و گفت : عجیب است درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خداپرست شوی زندگی ات بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم ، اما با وجود تمام تلاش هایت در مسیر روحانی ، هیچ چیز بهتر نشده است.

آهنگر پاسخ داد:در این کارگاه ، فولاد خام برایم می آورند و باید از آن شمشیر بسازم. می دانی چطور این کار را می کنم؟

اول تکه ی فولاد را به شدت حرارت می دهم تا سرخ شود. سپس با بی رحمی ، با سنگین ترین پتک پشت سر هم به آن ضربه می زنم تا فولاد شکلی را بگیرد که می خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می کنم. فولاد به خاطر این تغییر دمای ناگهانی دما ناله می کند و رنج می برد. باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم برسم.

آهنگر مدتی سکوت کرد و ادامه داد: گاهی فولادی که به دستم می آید نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت ، ضربات پتک و آب سرد آن را ترک می اندازد. می دانم که این فولاد هرگز تیغه ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد.

آهنگر مکثی کرد و ادامه داد : می دانم خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد. ضربات پتکی که زندگی بر من وارد کرده ، پذیرفته ام. گاهی به شدت احساس سرما می کنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می برد....." 

اما تنها چیزی که می خواهم این است:

خدای من!

از کارت دست نکش ، تا شکلی را که تو می خواهی به خود بگیرم. با هر روشی که می پسندی ، ادامه بده. در هر صورت که لازم است ، ادامه بده ......

                              امّا هرگز مرا به کوه فولاد های بی فایده پرتاب نکن




مردی در کنار جاده ، دکّه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود ،رادیو نداشت ،چشمش هم ضعیف بود بنابراین روزنامه هم نمی خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود. خودش هم در کنار دکّه می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند. کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.

وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد...... به کمک او پرداخت سپس کم کم وضع عوض شد. پسرش گفت : پدرجان مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند ، کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی بوجود بیاید. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.

پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته ، به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتکا آنچه می گوید صحیح است. بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود راهم پایین آورد و دیگر در کنار دکّه ی خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد. فروش او ناگهان شدیدا کاهش یافت.

او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت:پسر جان حق با تو بود. کسادی عمومی شروع شده است.

آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید:اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی میکنند.

 




زندگی کوتاهتر از آن است که به خصومت بگذرد

و قلبها گرامی تر از آنند که بشکنند





طراحی سایت ارزان