به نسیمی که بر صورتت میخورد فکر کن و به برگ هایی که با لمس آن ,از شادمانی میرقصند. به آبی فکر کن که در اثر وزش نسیم می لرزد و و آرام و قرار ندارد و به انسان هایی که بی خیال از کنار آن می گذرند , گویی که وجودش را حس نمیکنند و به تمام درختان روی زمین فکر کن که نسیم را چون نوازش مادری دوست میدارند..... و به اندازه ی تمام قطرات آب اقیانوس ها به خودت بنگر بنگر تا خودت را بیابی... خدایت را در خود ببینی و آنگاه که او را یافتی , بشناسی و بخوانی... به تک انار خشکیده ی باغچه ی حیاط همسایه بنگر که چگونه تنها و بی کس در بالا ها مانده و به اینکه چگونه زمان را بی دوست و همراه تا بیگاه همراهی می کند و به دلیل خششکیدگی اش فکر کن....
به اطرافت نگاه کن , چه میبینی؟! به آن بیاندیش که هر چه را دیده تواند دید , نعمت است و بس! به چیز های خوب فکر کن , به خودکاری که با آن مینویسی. خودکاری که مال توست....
و فکر کن
به تمام کسانی که دوستشان داری
به آنان که مال تواند.....
و بدان که
آنان نیز روزی به صاحبشان بازمیگردند...
متن از "خانم مهدوی اصل"